تو را با غیر خود می بینم صدایم در نمی آید ، دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید ، نشستم باده خوردم خون گریستم کنجی افتادم ، تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید
زندگی یک بازی درد آور است * زندگی یک اول بی آخر است
زندگی کردیم اما باختیم * کاخ خود را روی دریا ساختیم
لمس باید کرد این اندوه را * بر کمر باید کشید این کوه را
زندگی را باهمین غمها خوش است * باهمین بیش و همین کمها خوش است
زندگی را خوب باید ازمود * اهل صبرو غصه و اندوه بود